رقعه ۲
بسم الرحمن الرحیم
امشب سر شب خوابت برد. امروز حال و احوال جسمی ات بهتر بود. اما من بعد از چند شبانه روز پرستاری و مناقشات ذهنی شخصی خودم، امروز بی حوصله و خموده و کلافه بودم. با چاشنی یک کمر درد اضافه. ممنونم که بیشتر از حد وسع خودت باهام همراهی کردی. ممنونم که یک دختر قوی هستی و هر طور شده دلت نمیخواد خودت را از پا بیاندازی. دلت شادمانی و سرگرمی بچگی ات را میخواهد، در هر حالی که باشی.
من را ببخش که سر شب اوقاتم از بابت شیطنتهای خارج از قاعده ات تلخ شد. آخر جای آن نوک مدادی که به جای آمپول سر شانه ام فروکرده بودی و میچرخاندی، خیلی درد داشت. دیگر این جسمم تحمل همان یک مقدار درد را هم نداشت.
امشب وقتی که خوابت برد داشتم سوجان میدیدم. آخرین قسمت از فصل اولش بود. لابه لای لحظه هایش، جز ترس و نفرت، یک حیای زیبایی تداعی میشد. یک رفتار مقدسی که ناخودآگاه من را سمت گریه کشاند. چه طور میشود آن قدر عاشقانه و با حیا این داستان را تمام کرد. میدانی راستش دلم میخواست کسی بود که در مورد احساسم درباره ی فیلم برایش صحبت کنم. ولی کسی نبود. شاید هم برای کسی جالب نبود. لحظات آخر فیلم آنجایی که مادربزرگ رسالتش را تمام شده دید و با اطمینان قلبی دل و جانش را به خدا سپرد، قلبم از جا کنده میشد. یاد مامان جون م افتادم. الان روی تخت، با یک زندگی افقی. دردناک است که آدم عزیزانش را که روزی سرپا و سرحال بودند، این چنین ببیند. خلاصه که گریه کردم. اما نمیدانم بابت عذاب وجدان بحثم با تو بود یا بابت نمایش این احساسات پاک و عمیق.
شبت بخیر دخترم.