بَلَدًا آمِنًا

وَإِذِ ابْتَلَىٰ ...

بَلَدًا آمِنًا

وَإِذِ ابْتَلَىٰ ...

درباره بلاگ

رَبِّ اجْعَلْ هَٰذَا بَلَدًا آمِنًا ... (۱۲۶ بقره)

بایگانی
آخرین مطالب
۰۸ بهمن ۰۳ ، ۰۰:۱۶

رقعه ۲

بسم الرحمن الرحیم

امشب سر شب خوابت برد. امروز حال و احوال جسمی ات بهتر بود. اما من بعد از چند شبانه روز پرستاری و مناقشات ذهنی شخصی خودم، امروز بی حوصله و خموده و کلافه بودم. با چاشنی یک کمر درد اضافه. ممنونم که بیشتر از حد وسع خودت باهام همراهی کردی. ممنونم که یک دختر قوی هستی و هر طور شده دلت نمیخواد خودت را از پا بیاندازی. دلت شادمانی و سرگرمی بچگی ات را میخواهد، در هر حالی که باشی. 

من را ببخش که سر شب اوقاتم از بابت شیطنتهای خارج از قاعده ات تلخ شد. آخر جای آن نوک مدادی که به جای آمپول سر شانه ام فروکرده بودی و میچرخاندی، خیلی درد داشت. دیگر این جسمم تحمل همان یک مقدار درد را هم نداشت. 

امشب وقتی که خوابت برد داشتم سوجان میدیدم. آخرین قسمت از فصل اولش بود. لابه لای لحظه هایش، جز ترس و نفرت، یک حیای زیبایی تداعی میشد. یک رفتار مقدسی که ناخودآگاه من را سمت گریه کشاند. چه طور میشود آن قدر عاشقانه و با حیا این داستان را تمام کرد. میدانی راستش دلم میخواست کسی بود که در مورد احساسم درباره ی فیلم برایش صحبت کنم. ولی کسی نبود. شاید هم برای کسی جالب نبود. لحظات آخر فیلم آنجایی که مادربزرگ رسالتش را تمام شده دید و با اطمینان قلبی دل و جانش را به خدا سپرد، قلبم از جا کنده میشد. یاد مامان جون م افتادم. الان روی تخت، با یک زندگی افقی. دردناک است که آدم عزیزانش را که روزی سرپا و سرحال بودند، این چنین ببیند. خلاصه که گریه کردم. اما نمیدانم بابت عذاب وجدان بحثم با تو بود یا بابت نمایش این احساسات پاک و عمیق. 

شبت بخیر دخترم. 

۰۷ بهمن ۰۳ ، ۰۳:۰۹

رقعه ۱

بسم الله الرحمن الرحیم

امشب شب ششمی ست که آبله مرغان داری. خوابیدی و بلند شدی تا دستشویی ببرمت. بدنت حسابی لرز کرده بود. یک کاپشن تنت کردم. تا به حال از پوشیدن یک لباس گرم چشمهات این قدر برق نزده بود. گفتی که با همان میخواهی به رختخواب بروی. زیر پتو خزیدی. روی لبت خنده ریزی بود. از سرما با شیطنت به گرمای پتو پناه برده بودی و لبخند میزدی. صورت و دستهایت هنوز یخ بود. قلب من هم از نگرانی یخ زده بود. خوابت برد. چند بار صورت و دستهایت را دما گرفتم. دستهای من داغ بود. تو اما بر عکس همیشه سرد بودی. نگرانی به قلبم پیچک شده بود. نتوانستم بخوابم. البته این چیز جدیدی نیست. ولی خب امشب واقعاً دلهره ات را داشتم. نگران بودم شوک دمایی پیدا کرده باشی و خدایی نکرده بلایی سرت بیاید. حالا که با تن خیس از عرق و گرمای ملایمی بیدار شدی، من حسابی قلبم گرم شد. لباسهای نمدارت را تعویض کردم و راحت دوباره خوابیدی. هوووف. شبت بخیر هدیه ی من.